بسم الله الرحمن الرحیم
در بوستن شنبه ۲۱ آذر ماه ۱۳۸۸:
از شیخ محمود شبستری:
چه میگویم حدیث عالم دل
تو را ای سرنشیب پای در گل
جهان آن تو و تو مانده عاجز
ز تو محرومتر کس دیده هرگز
چو محبوسان به یک منزل نشسته
به دست عجز پای خویش بسته
اگر مردی برون آی و سفر کن
هر آنچ آید به پیشت زان گذر کن
میاسا روز و شب اندر مراحل
مشو موقوف همراه و رواحل
خلیلآسا برو حق را طلب کن
شبی را روز و روزی را به شب کن
ستاره با مه و خورشید اکبر
بود حس و خیال و عقل انور
بگردان زین همه ای راهرو روی
همیشه «لا أحب الآفلین» گوی
و یا چون موسی عمران در این راه
برو تا بشنوی «إنی انا الله»
برو اندر پی خواجه به أسری
تماشا کن همه آیات کبری
برون آی از سرای «ام هانی»
بگو مطلق حدیث «من رآنی»
دهد حق مر تو را هرچ آن بخواهی
نمایندت همه أشیا کماهی
(گلشن راز شیخ محمود شبستری، بخش نهم)
در جای دیگر شیخ شبستری میفرماید:
اگر أشیا همین بودی که پیداست
کلام مصطفی کی آمدی راست؟
که با حق سرور دین گفت: الهی
به من بنمای أشیا را کماهی [۱]
و از همان شیخ شبستری است:
به نزد آنکه جانش در تجلّی است
همه عالم کتاب حق تعالی است
از او هر عالمی چون سورهای خاص
یکی زان فاتحه و آن دیگر اخلاص
(گلشن راز شیخ محمود شبستری، بخش دهم)