بسم الله الرحمن الرحیم
نیمه شب اول فروردین ۱۳۸۲:
بیا، بیا، که نیابی چو من دگر یاری
چو من، به هر دو جهان، خود کجاست دلداری؟
بیا، بیا و به هر سوی روزگار مبر
که نیست نقد تو را غیر من خریداری
تو همچو وادی خشکی و من چو بارانی
تو همچو شهر خرابی و من چو معماری
به غیر خدمت من، که مشارق شادی است
ندید خلق و نبیند ز شادی آثاری
بیا و فکرت من کن که فکرتت دادم
چو لعل میخری از کان من بخر باری
به پای جانب آن کس برو که پایت داد
بدو نگر به دو دیده که داد دیداری
(مولانا، دیوان شمس)
***
دیده را فایده آن است که دلبر بیند
ور نبیند چه بود فایده بینایی را
(سعدی)
***
چه ذوق از ذکر پیدا آید آن را
که در دل ذوق مذکوری ندارد
(سعدی)